دوفرشتع [غمگین

---

🌧️ دو فرشته‌ی من

نویسنده: تو

بادِ پاییزی پرده‌ها را می‌لرزاند. صدای گریه‌ی خفیفی از اتاق می‌آمد.
تهیونگ آستین پیراهنش را بالا زد، به سمت اتاق رفت و گفت:
ـ آت، هنوز نخوابوندیش؟ ساعت شده ده شب.
آت با صدایی آرام گفت:
ـ می‌خوام بخوابونمش، ولی دلش می‌خواد بره بیرون.
تهیونگ ابروهایش را درهم کشید.
ـ بیرون؟ تو این هوا؟ نه. تمومش کن.

آت فقط لبخند تلخی زد. تهیونگ همیشه همین‌طور بود — خشک، سخت، و پر از وسواس برای رزی.
اما آن روز، تماس لیا همه‌چیز را عوض کرد.
ـ آت، بیا یه کم بریم بیرون، حالم خیلی گرفته‌ست.
آت لحظه‌ای مکث کرد. تهیونگ گفته بود «نه»، اما خسته بود... خسته از سکوت خانه، از فاصله‌ای که بین‌شان افتاده بود.

چند ساعت بعد، تهیونگ در شرکت مشغول کار بود، بی‌خبر از اینکه آت لباس رزی را پوشانده، موهایش را شانه کرده و آرام گفته:
ـ فقط یه روز کوتاه می‌ریم عزیزم... بابا ناراحت نمی‌شه...

کلبه‌ی چوبی در میان جنگل، با بوی چوب و باران، گرم و صمیمی بود.
رزی با خنده روی فرش غلت می‌زد و آت لبخند می‌زد. برای لحظه‌ای، دنیا آرام بود.
اما شب، وقتی سرما به دیوارها خزید، آت بخاری را روشن کرد، دخترش را در آغوش گرفت و آرام زمزمه کرد:
ـ بخواب فرشته‌ی من...

بوی گاز.
نفس‌های سنگین.
دست‌هایی که لرزیدند.
آت به سختی خودش را به پنجره رساند، اما قبل از اینکه بازش کند... همه‌چیز سیاه شد.


---

صدای دستگاه‌ها، نور سفید، و نفس‌هایی که به سختی بالا می‌آمد.
وقتی چشم باز کرد، تهیونگ بالای سرش بود. چشم‌هایش سرخ، بی‌رحم، و پر از خشم.
ـ بیدار شدی؟ عالیه. حالا بگو... چطور تونستی؟ چطور گذاشتی دخترم بمیره؟!

آت لبش را گزید.
ـ تهیونگ... من نمی‌خواستم... قسم می‌خورم که...
ـ خفه شو! — صدای فریادش در اتاق پیچید.
پرستارها سراسیمه داخل شدند. تهیونگ نفسش را با خشم بیرون داد و از اتاق خارج شد.

از آن روز، دیگر هیچ‌چیز مثل قبل نشد.
تهیونگ شب‌ها دیر برمی‌گشت، بوی الکل و عطر زنانه با او بود.
آت هر بار که صدای در را می‌شنید، دلش می‌لرزید، اما تهیونگ فقط می‌گفت:
ـ من یه دختر داشتم... یه خانواده... تو نابودش کردی.


---

روز خاکسپاری رزی، باران بی‌وقفه می‌بارید.
آت با چشمانی خسته، لباس سیاه پوشیده بود.
تهیونگ کنار قبر ایستاده بود، دست‌هایش مشت شده.
بدون اینکه حتی نگاهش کند، گفت:
ـ امیدوارم خدا ببخشتش، چون من هرگز نمی‌بخشم.


---

چند هفته گذشت.
خانه سرد بود. عکس رزی هنوز روی دیوار بود، اما صدایی از خنده‌اش نمی‌آمد.
آت هر شب با بغض به قاب نگاه می‌کرد.
آخرین شب، در وان حمام نشست، تیغ را در دست گرفت و زیر لب گفت:
ـ من بدونش نفس نمی‌کشم تهیونگ... ببخش منو...

صبح، تهیونگ مست از راه رسید. در را باز کرد، سکوت...
ـ آت؟
هیچ جوابی نبود.
در حمام را باز کرد... خون. آب. سکوت.
لبخند محوی روی لب آت، مثل آرامش بعد از رنج.

تهیونگ زانو زد. دستانش لرزید.
ـ نه... نه آت... این‌طوری نه...
اما صدایی نیامد.


---

پنج ماه گذشت.
تهیونگ هر شب همان صحنه را می‌دید.
او دو فرشته‌اش را از دست داده بود — یکی با اشتباه، یکی با درد.

یک غروب سرد، روی بام ایستاد.
باد موهایش را به هم ریخت، و او آرام گفت:
ـ اگه جایی هستین... صبر کنین، دارم میام.

و پرید.

در آن سوی تاریکی، میان نوری نرم و گرم، صدای خنده‌ی رزی را شنید.
آت به سمتش آمد، آرام، با لبخند.
تهیونگ اشک در چشم داشت، اما لبخند زد.
برای اولین بار، بعد از مدت‌ها، آرامش را حس کرد.

سه فرشته دوباره کنار هم بودند — در جایی که دیگر خبری از خشم، گناه و اشک نبود.
دیدگاه ها (۰)

تولدت مبارک

سلام

وقتی بچتون رو

وقتی بچتون رو

پارت ۱۶۳

پارت ۱۶۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط